|
درباره وبلاگ
|
|
|
به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی رو در این سایت سپری کنین
|
|
| | |
|
|
موجودی شما در بانک
<-CategoryName->
|
|
|
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.
شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...
«همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم.»
بخشی از كتاب "کاش حقیقت داشت" - مارك لوی
|
+ نوشته شده در چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:12
توسط
قادر فروزش
|
|
|
| | |
|
مراتب ایمان
<-CategoryName->
|
|
|
روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه بودند.
یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است. هرجا که میرود مردم او را "پدر" خطاب میکنند.
مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به او میگویند " سرورم"!
مرد سوم گفت " پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم او را "عالیجناب" صدا میکنند.
مرد چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را "قدیس بزرگ" خطاب میکنند!
زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کرد و گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است ، بسیار خوش هیکل ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهای بلوند و چشمهای روشن .
وقتی وارد جایی میشود همه میگویند : " خدای من ! "
+ نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:مراتب ایمان,طنز,کاتولیک,اسقف,پدر روحانی,قدیس,,ساعت 15:33
توسط
قادر فروزش
|
|
|
| | |
|
گاوچران و اسب دزد
<-CategoryName->
|
|
|
گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمانخانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبهها میگذاشتند .
وقتی او ( گاوچران ) نوشیدنی اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده است.
او به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحهاش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد .
او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدمهای بد اسب منو دزدیده ؟!؟ !»
کسی پاسخی نداد. « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم، و تا وقتی آن را تمام میکنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام میدهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم ! »
بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن .
آن مرد، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید ، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت .
کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟
گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه
+ نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:گاوچران,اسب دزد,حکایت,طنز,,ساعت 15:27
توسط
قادر فروزش
|
|
|
| | |
|
قدر بالا رفتن سنتان را بدانید!
<-CategoryName->
|
|
|
هر چه پير تر ميشی ثروتمند تر ميشيی ! چه به خواهی چه نخواهی 
|
طلا در دهان
سنگ در کليه
قند در خون
سرب در پا
آهن در رگها
و مقدار بسيار فراوانی گاز طبيعی برای صدور
آيا هرگز گمان می کرديد شما يک چنين دارائی هایی را درخود جمع کنید؟؟
|
|
|
|
+ نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:پیری,بالا رفتن سن,مزایای پیری,,ساعت 23:11
توسط
قادر فروزش
|
|
|
| | |
|
دوست چهارم رو پيدا كنيد
<-CategoryName->
|
|
|
بجز این 3 نفر که تو عکس هستن 1 نفر دیگه هم تو عکس هست که دوست این 3 نفر هستش ببین پیداش میکنی
دروغگويي اگر بگي تو نگاه اول ديديش چون طول میکشه تا پیداش کنی . اما اگه هنوزم پیداش نکردی بین نفر اول از سمت چپ و دومی یه نفر دیگه هم هست . باحال بود نه ؟
+ نوشته شده در یک شنبه 5 تير 1390برچسب:طنز,دوست,عکس,,ساعت 22:50
توسط
قادر فروزش
|
|
|
| | |
|
جعبه کفش
<-CategoryName->
|
|
|
ارسالی از خانم کریمی
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد. ...
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
+ نوشته شده در پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:پیر,ساعت 15:11
توسط
قادر فروزش
|
|
|
| | |
|
روباه و زاغ از زبان آبادانی ها
<-CategoryName->
|
|
|
ارسال شده توسط رفیق عزیزم رمضانی

+ نوشته شده در جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:18
توسط
قادر فروزش
|
|
|
| | |
|
بازيگر
<-CategoryName->
|
|
|
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم،
برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
بقیه ادامه مطلب
ادامه مطلب
+ نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:انسانیت,بازیگر,راستی,صداقت,کار,,ساعت 11:56
توسط
قادر فروزش
|
|
|
| | |
|
آفرینش
<-CategoryName->
|
|
|
خدا خر را آفرید و به او گفت:
تو بار خواهی برد، از زمانی که
تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی
که تاریکی شب سر می رسد.و همواره بر
پشت تو باری سنگین خواهد بود.و تو
علف خواهی خورد و از عقل بی بهره
خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی
کرد و تو یک خر خواهی
بود. ....
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
+ نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:آفرینش,خر,انسان,میمون, زندگی,ازدواج , بچه,طنز,,ساعت 11:51
توسط
قادر فروزش
|
|
|
| | |
|
|